مشعل هدایت

مشعل هدایت
قرآنی ، مذهبی ، اعتقادی ، تربیتی
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نسیم وحی و آدرس mashalehedayt.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

نخست به در سراى عمرى رسيدند. در بزدند به چه دفعت تا آواز آمد كه: كيست؟ جواب دادند كه: در بگشاييد، كسى است كه ميخواهد كه زاهد را پوشيده ببيند. كنيزكى كم بهاء بيامد و در بگشاد. هارون و فضل و دليل معتمد هر سه در رفتند، يافتند عمرى را در خانه به نماز ايستاده و بوريايى خلق افكنده، و چراغدانى برشكسته سبويى نهاده. هارون و فضل بنشستند مدتى، تا مرد از نماز فارغ شد، و سلام بداد. پس روى بديشان كرد و گفت: شما كيستيد و به چه شغل آمده‏ايد؟
فضل گفت: اميرالمؤمنين است تبرك را به ديدار تو آمده است. گفت: جزاك الله خيراً. چرا رنجه شد؟ مرا بايست خواند تا بيامدمى، كه در طاعت و فرمان اويم، كه خليفه پيامبر است، و طاعتش بر همه مسلمانان فريضه است. فضل گفت: اختيار خليفه اين بود كه او آيد. گفت: خداى عزوجل حرمت و حشمت او بزرگ كناد، چنانكه او حرمت بنده او بشناخت.
هارون گفت: ما را پندى ده و سخنى گوى تا آنرا بشنويم و بر آن كار كنيم.
گفت: اى مرد، ايزد عزوعلا بيشتر از زمين به تو داده است تا به عدالت با اهل آن، خويشتن از آتش دوزخ بازخرى، و ديگر در آيينه نگاه كن تا اين روى نيكوى خويش بينى، و دانى كه چنين روى به آتش دوزخ دريغ باشد. خويشتن را نگر و چيزى مكن كه سزاوار خشم آفريدگار گردى جل جلاله. هارون بگريست و گفت: ديگر گوى، گفت: اى اميرالمؤمنين، از بغداد تا مكه دانى كه بر بسيار گورستان گذشتى، بازگشت مردم آنجاست. رو آن سراى آبادان كن كه در اين سراى مقام اندك است. هارون بيشتر بگريست. فضل گفت: اى عمرى، بس باشد تا چند ازين درشتى، دانى كه با كدام كس سخن مى‏گويى؟
زاهد خاموش گشت. هارون اشارت كرد، تا يك كيسه پيش او نهاد، خليفه گفت: خواستيم تا ترا از حال تنگ برهانيم و اين فرموديم عمرى گفت: چهار دختر دارم و اگر غم ايشان نيستى نپذيرفتمى كه مرا بدين حاجت نيست. هارون برخواست و عمرى باوى، تا در سراى بيامد تا وى بر نشست و برفت، و در راه فضل را گفت: مردى قوى سخن يافتم عمرى را، و ليكن هم‏سوى دنيا گراييد، صعبا فريبنده كه اين درم و دينار است! بزرگامردا كه ازين روى بر تواند گردانيد؟ تا پسر سماك را چون يابيم.
و رفتند تا به در سراى او رسيدند. حلقه بردر بزدند سخت بسيار، تا آواز آمد كه كيست؟ گفتند: ابن سماك را مى‏خواهيم. اين آواز دهنده برفت، دير ببود، و باز آمد كه از اين سماك چه مى‏خواهيد؟ گفتند كه: در بگشاييد كه فريضه شغلى است. مدتى ديگر بداشتند بر زمين خشك، فضل آواز داد آن كنيزك را كه در گشاده بود تا چراغ آرد. كنيزك بيامد و ايشان را گفت تا اين مرد مرا بخريده است من پيش او چراغ نديده‏ام. هارون بشگفت بماند و دليل را بيرون فرستادند تانيك جهد كرد و چند در بزد و چراغى آورد و سراى روشن شد. فضل كنيزك را گفت: شيخ كجاست؟ گفت: بر اين بام. بر بام خانه رفتند. پسر سماك را ديدند در نماز مى‏گريست و اين آيت مى‏خواند: افحسبتم انما خلقنا كم عبثاً و باز مى‏گردانيد و همين مى‏گفت.
پس سلام بداد كه چراغ ديده بود و حس مردم شنيده، روى بگردانيد و گفت: سلام عليكم. هارون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پسر سماك گفت: اميرالمؤمنين به زيارت تو آمده است كه چنان خواست كه ترا ببيند. گفت: از من دستورى بايست به آمدن، و اگردادمى آنگاه بيامدى كه روا نيست مردمان را از حالت خويش درهم كردن.
فضل گفت: چنين بايستى، اكنون گذشت، خليفه پيغامبر است و طاعت وى فريضه است بر همه مسلمانان. پسر سماك گفت: اين خليفه بر راه شيخين مى‏رود، تا فرمان او برابر فرمان پيغامبر (عليه السلام) دارند؟ گفت: رود. گفت: عجب دانم چه در مكه كه حرم است اين اثر نمى‏بينم، و چون اينجا نباشد توان دانست كه به ولايت ديگر چون است.
فضل خاموش ايستاد. هارون گفت: مرا پندى ده كه بدين آمده‏ام تا سخن تو بشنوم و مرا بيدارى افزايد. گفت: يا اميرالمؤمنين از خداى عزوجل بترس كه يكى است و هنباز ندارد و به يار حاجتمند نيست؛ و بدان كه در قيامت ترا پيش او بخواهند ايستانيد، و كارت از دو بيرون نباشد ياسوى بهشت برند ياسوى دوزخ، و اين دو منزل را سه ديگر نيست. هارون بدرد بگريست چنانكه روى و كنارش‏تر شد. فضل گفت: ايها الشيخ، دانى كه چه مى‏گويى؟ شك است در آن كه اميرالمؤمنين جز به بهشت رود؟ پسر سماك او را جواب نداد و ازو باك نداشت، و روى به هارون كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين، اين فضل امشب باتوست و فرداى قيامت باتو نباشد، و از تو سخن نگويد و اگر گويد نشنود، تن خويش را نگر و بر خويشتن ببخشاى.
فضل متحير گشت و هارون چندان بگريست تا بر وى بترسيدند از غش، پس گفت: مرا آبى دهيد، پسر سماك برخاست و كوزه آب آورد و به هارون داد. چون خواست كه بخورد او را گفت: بدان اى خليفه، سوگند دهم بر تو به حق قرابت رسول (عليه السلام) كه اگر ترا باز دارند از خوردن اين آب به چند بخرى؟ گفت: به يك نيمه از مملكت گفت: بخور گوارنده باد، پس چون بخورد، گفت: اگر اين چه خوردى بر تو ببند چند دهى تا بگشايد؟ گفت: يك نيمه مملكت. گفت: يا اميرالمؤمنين، مملكتى كه بهاى آن يك شربت است سزاوار است كه بدان بس نازشى نباشد، و چون در اين كار افتادى بارى داد ده با خلق خداى عزوجل نيكويى كن.
هارون گفت: پذيرفتم، و اشارت كرد تا كيسه پيش آوردند. فضل گفت: ايها الشيخ، اميرالمؤمنين شنوده بود كه حال تو تنگ است و امشب مقرر گشت، اين صلت حلال فرمود، بستان.
پسر سماك تبسم كرد و گفت: سبحان الله العظيم! من اميرالمؤمنين را پند دهم تا خويشتن را صيانت كند از آتش دوزخ، و اين مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد! هيهات هيهات برداريد اين آتش را از پيشم كه هم اكنون ما و سراى و محلت سوخته شويم؛ و برخاست و به بام بيرون شد، و كنيزك بيامد و بدويد و گفت: بازگرديد اى آزادمردان، كه اين پير بيچاره را امشب بسيار بدرد بداشتيد. هارون و فضل باز گشتند و دليل زر برداشت و برنشستند و برفتند هارون همه راه مى‏گفت: مرد اين است145.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:هارون الرشيد و دو زاهد, ] [ 16:28 ] [ اکبر احمدی ] [ ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید این وبلاگ یک وبلاگ قرآنی ، مذهبی ، اعتفادی ، تربیتی می باشد که جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ایجاد گردیده است
موضوعات وب
امکانات وب