نخست به در سراى عمرى رسيدند. در بزدند به چه دفعت تا آواز آمد كه: كيست؟ جواب دادند كه: در بگشاييد، كسى است كه ميخواهد كه زاهد را پوشيده ببيند. كنيزكى كم بهاء بيامد و در بگشاد. هارون و فضل و دليل معتمد هر سه در رفتند، يافتند عمرى را در خانه به نماز ايستاده و بوريايى خلق افكنده، و چراغدانى برشكسته سبويى نهاده. هارون و فضل بنشستند مدتى، تا مرد از نماز فارغ شد، و سلام بداد. پس روى بديشان كرد و گفت: شما كيستيد و به چه شغل آمدهايد؟
فضل گفت: اميرالمؤمنين است تبرك را به ديدار تو آمده است. گفت: جزاك الله خيراً. چرا رنجه شد؟ مرا بايست خواند تا بيامدمى، كه در طاعت و فرمان اويم، كه خليفه پيامبر است، و طاعتش بر همه مسلمانان فريضه است. فضل گفت: اختيار خليفه اين بود كه او آيد. گفت: خداى عزوجل حرمت و حشمت او بزرگ كناد، چنانكه او حرمت بنده او بشناخت.
هارون گفت: ما را پندى ده و سخنى گوى تا آنرا بشنويم و بر آن كار كنيم.
گفت: اى مرد، ايزد عزوعلا بيشتر از زمين به تو داده است تا به عدالت با اهل آن، خويشتن از آتش دوزخ بازخرى، و ديگر در آيينه نگاه كن تا اين روى نيكوى خويش بينى، و دانى كه چنين روى به آتش دوزخ دريغ باشد. خويشتن را نگر و چيزى مكن كه سزاوار خشم آفريدگار گردى جل جلاله. هارون بگريست و گفت: ديگر گوى، گفت: اى اميرالمؤمنين، از بغداد تا مكه دانى كه بر بسيار گورستان گذشتى، بازگشت مردم آنجاست. رو آن سراى آبادان كن كه در اين سراى مقام اندك است. هارون بيشتر بگريست. فضل گفت: اى عمرى، بس باشد تا چند ازين درشتى، دانى كه با كدام كس سخن مىگويى؟
زاهد خاموش گشت. هارون اشارت كرد، تا يك كيسه پيش او نهاد، خليفه گفت: خواستيم تا ترا از حال تنگ برهانيم و اين فرموديم عمرى گفت: چهار دختر دارم و اگر غم ايشان نيستى نپذيرفتمى كه مرا بدين حاجت نيست. هارون برخواست و عمرى باوى، تا در سراى بيامد تا وى بر نشست و برفت، و در راه فضل را گفت: مردى قوى سخن يافتم عمرى را، و ليكن همسوى دنيا گراييد، صعبا فريبنده كه اين درم و دينار است! بزرگامردا كه ازين روى بر تواند گردانيد؟ تا پسر سماك را چون يابيم.
و رفتند تا به در سراى او رسيدند. حلقه بردر بزدند سخت بسيار، تا آواز آمد كه كيست؟ گفتند: ابن سماك را مىخواهيم. اين آواز دهنده برفت، دير ببود، و باز آمد كه از اين سماك چه مىخواهيد؟ گفتند كه: در بگشاييد كه فريضه شغلى است. مدتى ديگر بداشتند بر زمين خشك، فضل آواز داد آن كنيزك را كه در گشاده بود تا چراغ آرد. كنيزك بيامد و ايشان را گفت تا اين مرد مرا بخريده است من پيش او چراغ نديدهام. هارون بشگفت بماند و دليل را بيرون فرستادند تانيك جهد كرد و چند در بزد و چراغى آورد و سراى روشن شد. فضل كنيزك را گفت: شيخ كجاست؟ گفت: بر اين بام. بر بام خانه رفتند. پسر سماك را ديدند در نماز مىگريست و اين آيت مىخواند: افحسبتم انما خلقنا كم عبثاً و باز مىگردانيد و همين مىگفت.
پس سلام بداد كه چراغ ديده بود و حس مردم شنيده، روى بگردانيد و گفت: سلام عليكم. هارون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پسر سماك گفت: اميرالمؤمنين به زيارت تو آمده است كه چنان خواست كه ترا ببيند. گفت: از من دستورى بايست به آمدن، و اگردادمى آنگاه بيامدى كه روا نيست مردمان را از حالت خويش درهم كردن.
فضل گفت: چنين بايستى، اكنون گذشت، خليفه پيغامبر است و طاعت وى فريضه است بر همه مسلمانان. پسر سماك گفت: اين خليفه بر راه شيخين مىرود، تا فرمان او برابر فرمان پيغامبر (عليه السلام) دارند؟ گفت: رود. گفت: عجب دانم چه در مكه كه حرم است اين اثر نمىبينم، و چون اينجا نباشد توان دانست كه به ولايت ديگر چون است.
فضل خاموش ايستاد. هارون گفت: مرا پندى ده كه بدين آمدهام تا سخن تو بشنوم و مرا بيدارى افزايد. گفت: يا اميرالمؤمنين از خداى عزوجل بترس كه يكى است و هنباز ندارد و به يار حاجتمند نيست؛ و بدان كه در قيامت ترا پيش او بخواهند ايستانيد، و كارت از دو بيرون نباشد ياسوى بهشت برند ياسوى دوزخ، و اين دو منزل را سه ديگر نيست. هارون بدرد بگريست چنانكه روى و كنارشتر شد. فضل گفت: ايها الشيخ، دانى كه چه مىگويى؟ شك است در آن كه اميرالمؤمنين جز به بهشت رود؟ پسر سماك او را جواب نداد و ازو باك نداشت، و روى به هارون كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين، اين فضل امشب باتوست و فرداى قيامت باتو نباشد، و از تو سخن نگويد و اگر گويد نشنود، تن خويش را نگر و بر خويشتن ببخشاى.
فضل متحير گشت و هارون چندان بگريست تا بر وى بترسيدند از غش، پس گفت: مرا آبى دهيد، پسر سماك برخاست و كوزه آب آورد و به هارون داد. چون خواست كه بخورد او را گفت: بدان اى خليفه، سوگند دهم بر تو به حق قرابت رسول (عليه السلام) كه اگر ترا باز دارند از خوردن اين آب به چند بخرى؟ گفت: به يك نيمه از مملكت گفت: بخور گوارنده باد، پس چون بخورد، گفت: اگر اين چه خوردى بر تو ببند چند دهى تا بگشايد؟ گفت: يك نيمه مملكت. گفت: يا اميرالمؤمنين، مملكتى كه بهاى آن يك شربت است سزاوار است كه بدان بس نازشى نباشد، و چون در اين كار افتادى بارى داد ده با خلق خداى عزوجل نيكويى كن.
هارون گفت: پذيرفتم، و اشارت كرد تا كيسه پيش آوردند. فضل گفت: ايها الشيخ، اميرالمؤمنين شنوده بود كه حال تو تنگ است و امشب مقرر گشت، اين صلت حلال فرمود، بستان.
پسر سماك تبسم كرد و گفت: سبحان الله العظيم! من اميرالمؤمنين را پند دهم تا خويشتن را صيانت كند از آتش دوزخ، و اين مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد! هيهات هيهات برداريد اين آتش را از پيشم كه هم اكنون ما و سراى و محلت سوخته شويم؛ و برخاست و به بام بيرون شد، و كنيزك بيامد و بدويد و گفت: بازگرديد اى آزادمردان، كه اين پير بيچاره را امشب بسيار بدرد بداشتيد. هارون و فضل باز گشتند و دليل زر برداشت و برنشستند و برفتند هارون همه راه مىگفت: مرد اين است145.
نظرات شما عزیزان: