ماريا دور از اجتماع ، با فكر آزاد و باز خود به زودى پى برد كه خداوند بزرگ ، اين جهان را آفريده و بايد به سوى او رفت و بندگى او كرد.
از آن پس (ماريا) دل از دنيا كنده و لباس مويين مى پوشيد، و همواره در ياد خدا بود، و ستايش و سپاس او مى كرد، و چون عاشق دلداده ، با همه وجود به عبادت خدا مشغول بود صداى دلنواز بلبلان ، كنار غنچه هاى رنگارنگ ، و صوت امواج ملايم دريا، و ناله مناجات گونه پرندگان ديگر در نيمه هاى شب و سحرگاهان باعث مى شد كه ماريا بيشتر عبادت خدا كند، و سجده هايش را طولانى تر نمايد و هماهنگ با ساير موجودات به راز و نياز با خدا بپردازد.
او ديگر از آن پس (عابد) خوانده مى شد، زيرا چنان شيفته خدا شده بود كه همواره در ياد خدا بود و عاشقانه خدا را پرستش مى كرد، و زندگى را سالها به اين ترتيب گذراند، گرچه بسيار سالخورده شده بود اما دلى شاد و جوان داشت .
ماريا گاهى در دشت خرم و آزاد و سبز كنار دريا گردش مى كرد، روزى در حال گردش ، چند گاو و گوسفند بسيار زيبا، چشم او را خيره كرد، به نزديك رفت ، جوان بسيار زيبايى را ديد كه چند گاو و گوسفند را در بيابان مى چراند، چهره گوسفندان به قدرى زيبا بود كه آدم مى خواست شب و روز به آنها نگاه كند، و پوست گاوها و بچه هايشان به قدرى شفاف و براق بود كه گويا روغن صاف بر بدن آنها ماليده اند، خلاصه منظره بسيار دلربا و قشنگ بود، به ويژه اينكه جوانى با قد و قامتى همچون سرو، و با سيمايى همچون ماه درخشنده در كنار آن گوسفندها و گاوها به چوب دستيش تكيه داده بود و آنها را مى چراند. (ماريا) كه از اين منظره ، شگفت زده شده بود، خود را به نزديك جوان رساند؟ و پرسيد: تو كيستى و اين گاو و گوسفندان از كيست ؟
جوان گفت : من (اسحاق ) فرزند ابراهيم خليل عليه السلام كه از پيامبران بزرگ الهى است هستم .
ماريا تا اين سخن را شنيد، عشق و شور سرشارى به ديدار ابراهيم عليه السلام پيدا كرد، از آنجا رد شد و از آن پس همواره از خدا مى خواست كه زيارت ابراهيم خليل عليه السلام را نصيبش گرداند.
ابراهيم خليل روزى از خانه بيرون آمد و تصميم گرفت كه به سير و سياحت و گردش در دشت سرسبز و خرم فلسطين بپردازد، او همچنان كه به گردش خود ادامه مى داد كوه هاى سر به فلك كشيده و گياهان رنگارنگ و شكوفه ها و گلها و هواى آزاد و گوارا را مى ديد و نشانه هاى خدا را مشاهده مى كرد و لذت مى برد به گونه اى كه مى خواست دل از كوه ، دشت و صحرا نكند و به خانه بر نگردد، در اين سير خود به نزديك درياى مديترانه آمد، و مدتى نيز به ديدن منظره هاى دريا و كرانه دريا پرداخت و آثار خداوند بزرگ را از نزديك مى ديد و روح پاكش به عشق خدا نزديك بود از بدن كوچكش به سوى ملكوت پرواز كند... قلبش به ياد خدا مى تپيد، و همه وجودش همراه گلها، غنچه ها، بلبلها و پرندگان ديگر صحرايى ، با خدا سخن مى گفت و محور نور و عظمت خدا شده بود.
ابراهيم عليه السلام همچنان به ديدار از دريا و اطراف دريا ادامه مى داد ناگهان ديد پيرمردى در گوشه اى از همه چيز دست كشيده و مشغول نماز و عبادت است ، ركوع ها و سجده هاى مكرر، و حالت روحانى آن پيرمرد، ابراهيم عليه السلام را به خود جلب كرد، ابراهيم عليه السلام از همه چيز بريد و به سوى او متوجه شد، و با عجله خود را به نزد آن پير مرد عابد (كه همان ماريا) بود رسانيد، ديد او لباس مويين پوشيده و صدايش به نام خدا بلند است .
ابراهيم كه دوستان و يادكنندگان خدا را بسيار دوست داشت ، در حدى كه حاضر بود جانش را فداى آنها كند، نزد او نشست تا نمازش تمام شود، پس از نماز او پرسيد:
تو كيستى ، براى چه كسى نماز مى خوانى ؟
عابد گفت : من بنده خدا هستم و براى خدا نماز مى خوانم .
ابراهيم در فكر فرو رفت كه آيا آن عابد، خداى حقيقى را مى پرستد و يا چيزهاى ديگرى را به نام خدا پرستش مى كند، از اين رو پرسيد: منظور تو از اين خدا كيست ؟
عابد گفت : خدا كسى است كه تو و مرا آفريده است .
ابراهيم عليه السلام دريافت كه عابد، خداى حقيقى را پرستش مى كند، بسيار خوشحال شد از اينكه در اين سير و گردش ، دوست عزيز و همكيشى را پيدا كرده است ، از اين جهت با چهره اى باز و پر محبت به عابد رو كرد و گفت :
عقيده ، روش و شيوه تو مرا مجذوب كرد، محبت تو در جاى جاى دلم قرار گرفت ، اگر مايل باشى دوست دارم با تو ماءنوس باشم و همچون يك برادر مدتى در كنارت بسر برم .
عابد گفت : من نيز مقدم شما را گرامى مى دارم و از ديدارت خوشوقتم (با توجه به اينكه عابد هنوز نمى دانست كه او ابراهيم خليل عليه السلام است ).
ابراهيم عليه السلام پرسيد: منزل تو كجا است كه هرگاه خواستم به زيارت و ديدارت بيايم .
عابد گفت : منزل من آن طرف دريا است . ولى چون در جلو، آب است و وسيله اى هم در اينجا نيست ، تو نمى توانى با من بيايى .
ابراهيم گفت : پس تو چگونه از روى آب به منزل خود مى روى ؟ عابد گفت : من چون بنده خدا هستم و همواره عبادت او را مى كنم ، خداوند به من لطف كرده ، به آب فرمان داده كه مرا غرق نكند از اين رو به اذن خدا روى آب راه مى روم تا به منزل خود مى رسم .
ابراهيم گفت : همان خدايى كه به تو چنين لطفى كرده ، شايد به من نيز چنين لطفى كند و آب دريا را تحت تسخير من نيز قرار دهد، نبايد نااميد بود، بنابراين برخيز با هم به منزل تو برويم و امشب را در منزل تو باشيم .
عابد برخاست و همراه ابراهيم عليه السلام به سوى دريا روانه شدند، وقتى به دريا رسيدند، عابد به خدا توكل كرد و با ياد خدا پا روى آب گذاشت و روى دريا حركت كرد، ابراهيم نيز بسم اللّه گفت و به دنبال عابد حركت كرد، بى آنكه غرق شود، يا ترس و وحشت كند.
عابد تعجب كرد، جاى تعجب هم بود، زيرا او در تمام عمر طولانيش جز خود كسى را سراغ نداشت كه روى آب راه برود، ولى اينك مى بيند اين تازه مهمان ناشناس خيلى آرامتر و مطمئن تر از خود با سرعت از روى آب راه مى رود، فهميد كه در دنيا بندگانى هم هستند كه در بندگى از او بالاترند، چنانكه گفته اند: (دست بالاى دست بسيار است ). اين دو به راه خود ادامه دادند تا به ساحل دريا رسيدند و از آنجا به منزل عابد رفتند.
عابد كه لحظه به لحظه به شخصيت معنوى و بزرگ ابراهيم عليه السلام پى مى برد، كم كم احساس كوچكى نزد ابراهيم مى كرد، از اين رو بيشتر به ابراهيم احترام مى گذاشت و از پيدا كردن چنين دوست ، بسيار خوشحال بود.
ابراهيم عليه السلام كه دوست خوبى پيدا كرده بود و (ماريا) نيز به مهمان بزرگوار و عزيزى رسيده بود، با هم به گفتگو پرداختند و از وضع روزگار صحبت مى كردند، تا اينكه ابراهيم عليه السلام از او پرسيد، غذاى تو از كجا به دست مى آيد؟
عابد اشاره به چند درخت بزرگى كه در چند قدمى منزلش بودند كرد و گفت : اين درخت ها هر سال ميوه بسيار مى دهند، وقت رسيدن محصول ميوه هاى اين درخت ها را جمع مى كنم و در تمام روزهاى سال از آن مى خورم و همين مقدار براى من كافى است .
سپس سخن از مرگ و روز قيامت و فانى بودن دنيا يه ميان آمد، ابراهيم پرسيد: كدام يك از روزها از همه روزها بزرگتر است ؟
عابد گفت : آن روزى كه خداوند، انسانها را به پاى حساب مى كشد و آنچه در دنيا انجام داده اند، مو به مو رسيدگى مى كند و نيكان را به بهشت و بدان را به جهنم مى فرستد كه روز قيامت نام دارد.
ابراهيم از جواب جالب و كامل عابد خوشحال شد و به او گفت : بيا با هم براى خود مؤ منان گنهكار دعا كنيم تا خداوند آنها را در آن روز بزرگ ، نجات دهد و از خطرهاى آن روز حفظ كند.
عابد با ناراحتى گفت : من دعا نمى كنم .
ابراهيم پرسيد: چرا؟
عابد گفت : مدت سه سال است يك خواسته اى دارم هر چه دعا مى كنم و از خدا مى خواهم كه خواسته ام را برآورد، دعايم به استجابت نمى رسد و خواسته ام برآورده نمى شود، از اين رو ديگر از خدا شرم دارم تا دعاى ديگر كنم ، لابد بنده خوبى نيستم كه دعايم مستجاب نمى شود.
ابراهيم عليه السلام گفت : دوست عزيز. هيچگاه چنين سخن نگو، اگر خداوند دعا را مستجاب مى كند يا مستجاب نمى كند علت دارد؟ عابد گفت : چه علتى دارد؟
ابراهيم گفت : هرگاه خداوند بنده اى را دوست داشته باشد، نفس و مناجات و راز و نياز او را نيز دوست مى دارد، مدتى دعاى او را مستجاب نمى كند تا آن بنده ، بيشتر در درگاه خدا راز و نياز و مناجات كند، ولى به عكس اگر نسبت به بنده اى خشمگين باشد، گاهى دعاى او را زود مستجاب مى كند يا نااميدش مى كند كه او ديگر دعا نكند، زيرا خدا از نفس و مناجات او بدش مى آيد، مناجات و راز و نيازى كه از دل پاك و با صفا برخيزد، ارزش دارد، نه مناجات و راز و نياز دروغين كه از دل ناپاك برمى خيزد.
خوب ، حال بگو بدانم دعاى تو چيست كه در اين سه سال مستجاب نشده است ؟
عابد گفت : روزى در محلى مشغول نماز و عبادت بودم ، و سپس گردشى كردم ناگاه جوانى بسيار زيبا را ديدم كه چند گوسفند و گاو را مى چراند كه آنها نيز آنچنان قشنگ و خوش رنگ و جالب بودند كه در تمام عمرم چنين زيبايى را نديده بودم ، به خصوص آن جوان به قدرى نورانى بود كه گويا نور از پيشانيش مى باريد، رفتم جلو و از او پرسيدم تو كيستى ؟ در جواب گفت : من فرزند ابراهيم خليل عليه السلام هستم و اين گوسفندها و گاوها نيز از آن ابراهيم عليه السلام است كه من آنها را مى چرانم . محبت ابراهيم خليل در دلم جاى گرفت ، از آن روز تا حال قلبم براى ديدار ابراهيم خليل عليه السلام مى تپد كه نزديك است به سوى او پرواز كند، از اين رو از آن روز تا حال دعا مى كنم كه خداوند افتخار زيارت ابراهيم عليه السلام را به من بدهد ولى هنوز دعايم مستجاب نشده است .
ابراهيم بى درنگ خود را معرفى كرد و در حالى كه لبخندى در چهره داشت گفت : من ابراهيم خليل هستم و آن جوان پسرم مى باشد.
عابد دريافت كه دعايش مستجاب شده ، تا ابراهيم عليه السلام را شناخت با شور و شوق برخاست و دست محبت برگردن ابراهيم عليه السلام نهاد و او را در آغوش گرفت و بوسيد و با دلى سرشار از معنويت و خلوص و اميد گفت :(الحمد لله رب العالمين ؛ حمد و سپاس و شكر خداوند جهانيان را كه مرا به آرزويم رسانيد.) سپس عابد گفت : اينك وقت را غنيمت شمرده براى همه مردان و زنان با ايمان دعا كنيد تا خداوند آنها را از خطرهاى روز قيامت نجات بخشد، ابراهيم عليه السلام دست به دعا بلند كرد و با دلى پاك و حالتى روحانى عرض كرد: (خدايا!پروردگارا! تو را به عزت و جلالت ، همه مردان و زنان با ايمان را از خطرات و سختيهاى روز قيامت نجات بده .)
عابد گفت : آمين .(3)
به اين ترتيب عابد به آرزويش رسيد و دعايش بر آورده شد، ابراهيم عليه السلام نيز در سير و سياحت خود، دوست خداشناس و خوبى پيدا كرد و گاهى به ديدار او مى رفت ، و هر دو از اين دوستى ، خوشحال و شاد شدند.
و سرانجام اين دو بزرگمرد درسهاى زير را به ما آموختند:
1- بايد دباره نشانه هاى خدا در جهان فكر كرد، و خدا را به خوبى شناخت .
2- بايد خدا را با جان و دل عبادت و پرستش كرد و همواره در ياد او بود، و از نعمت هاى متنوع و بسيار او شكر و سپاس گفت .
3- بايد دوستان خوبى برگزيد، و دنبال دوستان خداجو رفت و با دوستان خدا خوب بود و با دشمنان خدا دشمن .
4- بايد ما اهل مناجات و راز و نياز با خداى بزرگ باشيم و روح و جان خود را با مناجات ، صفا بخشيم .
5- بايد هيچگاه روز حساب و كتاب و سخت قيامت را فراموش نكنيم ، و با اعمال نيكمان براى آن روز توشه تهيه كنيم تا در آن روز رو سفيد باشيم .
6- بالاخره بايد هم براى خود و هم براى ديگران دعا كنيم ، تا خداوند همه را از خطرها نجات دهد و همگى را ببخشد.
نظرات شما عزیزان: