مشعل هدایت
قرآنی ، مذهبی ، اعتقادی ، تربیتی
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نسیم وحی و آدرس mashalehedayt.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

زندگانی حضرت امام‏ رضا علیه‏السلام پر است از لحظاتی نورانی و شگفت ‏انگیز که دل شیفتگان را می‏برد. از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار ـ که براساس منابع موثق تدوین یافته ـ چند داستان کوتاه و خواندنی برگزیده‏ایم که تقدیم عاشقان اهل‏بیت علیهم‏السلام می‏کنیم: 

نشانه موی پیامبر صلی‏ الله ‏علیه ‏و‏آله

مردی از نوادگان انصار خدمت امام‏رضا علیه‏السلام رسید. جعبه‏ای نقره‏ای رنگ به امام داد و گفت:

«آقا! هدیه ‏ای برایتان آورده‏ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبراکرم صلی ‏الله‏ علیه ‏و‏آله است.که از اجدادم به من رسیده است حضرت رضا علیه‏السلام دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهای پیامبر است».

مرد با تعجب و کمی دلخوری به امام نگاه‏کرد و چیزی نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روی آتش گرفت. هرسه‏رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موی پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله روی آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.

امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند

صحبت حیوان با امام

راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام‏رضا علیه‏السلام حضرت رضا علیه‏السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه‏گاهی برای استراحت به باغ می‏رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می‏شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می‏رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می‏گفت  امام علیه‏السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند«ـ سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه‏هایش حمله کرده است. زودباش به آن‏ها کمک کن!...»

با شنیدن حرف امام ـ در حالی که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن‏قدر با عجله به‏طرف‏ایوان دویدم که پایم به پله‏های لب ایوان برخوردکرد و چیزی‏نمانده‏بود که‏پرت‏شوم...

با تعجب پرسیدم: شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می‏گوید؟  امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟

 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:داستان واره هایی از دیوان خدا, ] [ 11:3 ] [ اکبر احمدی ] [ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 169 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید این وبلاگ یک وبلاگ قرآنی ، مذهبی ، اعتفادی ، تربیتی می باشد که جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ایجاد گردیده است
موضوعات وب
امکانات وب